مریم شیعه | شهرآرانیوز؛ ظهر است و سالن غذاخوری شرکت نفت آبادان شلوغ. باد گرم از لای پنجرههای نیمه باز میوزد، کارمندهای انگلیسی و ایرانی با سینیهای استیل رفت وآمد میکنند. گوشهای، مردی درشت هیکل با پیپ خاموش گوشه لب، آرام نشسته است. همین که قاشق را روی بشقاب میگذارد، دستش ناخودآگاه به جای دستمال، سراغ پاکت سیگار و بعد کاغذ و قلم میرود. نامش هوشنگ است.
نقاشی که بیشتر وقت ها، پشت رسید، روی پاکت حقوق و گاه حاشیه گزارشهای اداری طراحی میکند. صورتش همیشه کمی خسته به نظر میرسد، اما چشمهای تیز و بازیگوشی دارد. هر فرصتی پیدا کند، دنیا را تبدیل به خط و لکه و رنگ میکند. مسیر فکر کردن به دنیا، برای او از مسیر رنگها گذر میکند. هر رنگی که دم دستش باشد، راه نقاشی را باز میکند بدون اینکه طرح اولیه داشته باشد، بدون اینکه با مداد، زیرکار را طراحی کند.
او یک راست با رنگها به سراغ بوم میرود. مثل آه کشیدن یا خندیدن. او هم زمان جدی و بازیگوش است. همین امروز ظهر، چشمش میافتد به کارمند انگلیسی چاقی که بعد از ناهار زیر بخاری برقی دیواری چرت میزند. میرود، پیچ هر سه شعله بخاری را آرام میچرخاند، برمی گردد سر میز و مشغول خوردن میشود.
چند دقیقه بعد، مرد انگلیسی با فحش و دستپاچگی از جا میپرد، نمیفهمد کدام شیطان، این جهنم کوچک را به پا کرده است و هوشنگ سرش را توی بشقاب نگه میدارد و لبخند محوی میزند. با این حال در کار نقاشی، جدیتش تا سرحد وسواس میرود. در زندگی روزمره، زیاد شوخی میکند و این شیطنت ها، مثل ضربههای ناگهانی قلم مو روی بوم، لحظهای نظم رسمی را به هم میزند و دوباره همه چیز به حالت عادی برمی گردد. در همین رفت وآمدهای اداره و خانه است که نقاشی هایش شکل میگیرد.
زنهای روستایی پا برهنه با حلقه بینی، کارگران نخلستان، مردان خسته پالایشگاه، لولههای نفتی که مثل مارهای فلزی از دل خاک بیرون زدهاند، همه وهمه سوژه نقاشی هوشنگ ا هستند. آنها را با خطهای شکسته و تند، با رنگهای تیره و سنگین به تصویر در میآورد جوری که انگار میخواهد سرسختی و فرسودگی شان را نشان دهد.

در شناسنامه متولد ۱۲۹۶ تهران است. پسر سوم خانوادهای که بعد از مرگ پدر، ناگهان ستونش را از دست میدهد. او بخش زیادی از کودکی اش را کنار دایی اش که نقاشی میکند میگذراند. ساعتها به رنگ روغن و لکههای خشک شده روی پالت خیره میشود و با همان چشمهای کودکانه، میفهمد دنیا را میشود جور دیگری هم دید.
سال ۱۳۱۱ خانواده او را به مدرسه نظام میفرستند، جایی که قرار است افسر و کارمند منظم بسازد، نه نقاش سوداگر. مدرک تاریخ و جغرافیا را از دانشسرای عالی میگیرد، به کرمان میرود و معلم میشود. چندسال بعد، دیگر مطمئن است که بدون نقاشی زندگی برایش نمیارزد. سال ۱۳۲۱، راهی استانبول میشود.
جنگ جهانی دوم است، اروپا در التهاب و او در آکادمی هنرهای زیبای استانبول زیر دست پروفسور لئوپولد لوی، نقاش یهودی فراری از نازیها دوباره از صفر شاگردی میکند. روزها در کلاس، با مدرنیسم اروپایی آشنا میشود و شبها در خیابانهای اطراف دانشگاه، همراه دوستانش طراحی میکند. آثارش را در کنسولگری ایران در استانبول با همکاری حسین طاهرزاده بهزاد به نمایش میگذارد.

۱۳۲۵، مدرکش را از آکادمی میگیرد و با نگاهی متفاوت به ایران برمی گردد. دو سال بعد، در گالری آپادانا، نخستین نمایشگاه بزرگش در تهران برپا میشود، جایی که آل احمد کارهایش را «پخته و باشعور» میخواند و برخی منتقدان او را یکی از جدیترین آغازکنندگان نقاشی مدرن ایران میدانند. سال۱۳۲۷ مثل خیلی از نویسندگان و هنرمندان آن سال ها، برای تأمین معاش به استخدام شرکت نفت در میآید و راهی آبادان میشود.
آنجا، زندگی اداری و فضای صنعتی در کنار نخلستانها و رودخانه ها، سوژههای تازهای جلو چشمش میگذارد. همان جا با ابراهیم گلستان آشنا میشود و دوستی درازی بین آنها شکل میگیرد. او سبکهای کوبیسم، اکسپرسیونیسم و رئالیسم را در نقاشی هایش به کار میگیرد تا در نهایت، به زبان شخصی خودش برسد.
دهه آخر زندگی هوشنگ پزشک نیا آرام و سرراست نگذشت. بعد از سالهای زندگی در آبادان، فضای سیاسی ملی شدن نفت و شکستها و سرخوردگیهای پس از ۲۸مرداد، به تدریج روحیه اش سنگین شد. ابراهیم گلستان بعدها نوشت که پزشک نیا کم کم از آن خلوص اولیه فاصله گرفت. با اینکه چند نمایشگاه موفق در پاریس و لندن داشت و منتقدان او را ون گوگ ایرانی نامیدند، در داخل ایران آن طور که باید شناخته نشد.
آثارش بین بازار رسمی و سلیقه غالب گیر کرد و ۱۰ سال پایانی عمرش در نوعی شکست، تنگدستی و آشفتگی روحی گذشت. در زبان نقاشی، پزشک نیا پلی شد میان سنت و مدرنیته. از یک سو، تمرین طولانی در کار کلاسیک و طراحی دقیق و از سوی دیگر، جسارت در شکستن پرسپکتیو، درهم ریختن فضا و بازی با رنگهای تیره و ضربههای خشن قلم مو. آذر ۱۳۵۱، پزشک نیا بر اثر سکته قلبی در تهران درگذشت در حالی که هنوز پنجاه وچند سال داشت.
مرگش در نگاه گلستان، نشانهای از یک شکست و فاجعه اجتماعی بود. نمادی از سرنوشت نسلی از هنرمندان که روحشان از جهان بود، اما پایشان در جغرافیای تنگ و تاریخ متلاطم گیر کرده بود.